من : بهمن
پسری هستم از نسل آفتاب و گرما ...
25 سال و چند روزی میشه كه چشمام به این دنیای خاكی باز شده ... و دفتری كه از خاطره های خوب و بد پر شده كه تو هر روقش اشتباهات و عبرتهای هست كه سعی كردم ازشون درس بگیرم ...
عمر من كوهی عظیم از ثانیه هاست ...
مدام ثانیه هارو می بینم كه از رو بروم میگذره و پشت خیابونایی گنگ گم میشن ...
ساكن : یه گوشه از زمین خدا ...
در گوشه ای از شهر این زمین خاكی ...
تا هستم عاشق زندگی هستم ...
عاشق دوست داشتن ...
عاشق سكوت و تنهایی ...
همیشه در زندگی احساس تنهایی می كنم ولی هرگز ... !
در آبگیر قلبم جنب و جوش هست ولی دیگه كسی به اون راه پیدا نمی كنه ... !؟
زنده بودن رو برای زندگی كردن دوست دارم نه زندگی رو برای زنده بودن ....
وعشق اولین و آخرین حرف من بود ... !؟
عاشق نوشتن هستم ... نه از سر بی دردی و نه به عنوان یك حرفه ... !
بلكه به عنوان یك همدم كه باعث سبكی من میشه ...
از شكست قبلی خودم رو آمده كرده ام و یاد گرفته ام كه قبل از هر سلامی خودم رو برای خداحافظی آماده كنم ...
همیشه سعی كردم كه حرمت زندگی رو داشته باشم و خوبترینهارو الگوی خودم قرار بدم ...
از دورغ و دورویی متنفرم ... !
به چیزی كه دارم قانع هستم و گاهی اوقات رویا پرداز ...
سعی كردم همیشه منطقی برخورد كنم ...
اما همیشه موفق نبودم ...!
خیلی وقتها دلم واسه خودم تنگ میشه و برای خودم گریه می كنم ... !
همیشه دلم واسه خودم میسوزه و دست نوازش به سر كودك یتیم دلم می كشم ... !
گاهی دلم محوترین لبخندهارو می زنه و گاهی با آرامترین نگاه می شكنه ...
و گاهی كه از همه فرار می كنم "تنهاترین" همنشین تنهاییم میشه ...
" .... عمر من كوهی عظیم از ثانیه هاست .... "
|